Psychology for change

Psychology for change

وبلاگ تخصصی روانشناسی با تمرکز بر سلامت روان و اختلالات کلینیکی
Psychology for change

Psychology for change

وبلاگ تخصصی روانشناسی با تمرکز بر سلامت روان و اختلالات کلینیکی

نگاهی به ماهیت و مفهوم عشق در متون روانشناسی علمی

گویند (عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود             لذتش تا به ابد کنج دلت خواهد ماند)، این شعر شاید کوچک ترین دلیلی است بر این موضوع که بیشترین استفاده از مفهوم عشق در متون زبان فارسی عمدتا در آثار بزرگان آن همچون مولانای بلخی، خیام نیشابوری، بیدل دهلوی و... با بسامد زیادی صورت گرفته است که عرفا، ادیبان و روحانیان از آن تبیینات خاص خودشان را دارند، در این میان تبیین روانشناختی عشق در بسترهای گوناگونی صورت گرفته است، گاهی در شکل هیجان، گاهی در گونه ی یک واکنش فیزیولوژیک و گاهی هم در بعد شناختی - ذهنی، می خواهم از معنا پردازی واژگانی عشق شروع کنم تا بدانیم در قالب فرهنگی - زبانی ما عشق به چه مفهومی است و سپس به تبیین روانشناختی خواهیم پرداخت. 

عشق کلمه ی عربی است و به معنای افراط در حب از روی عفاف و یا فسق است، همچنین به معنای شگفت دوست به حسن محبوب یا در گذشتن از حد دوستی است و می گویند از واژه عربی "عشقه" گرفته شده است که نباتی است همچون پیچک چون بر درختی بپیچد و آنرا خشک کند،  پس عشق در هر دلی که جاری شود صاحبش را خشک و زرد کند (واژه نامه دهخدا).

آنچه روانشناسان در مورد عشق توافق دیدگاه دارند این نکته است که عشق یکی از هیجانات و شیفته ترین نوع آن است که مانند دیگر هیجانات بعد ژنتیکی، نورولوژیکی، فیزیولوژیکی، جسمی و اجتماعی دارد. روانشناسانی مانند گلاسر و اریک فروم توجیه ژنتیکی بودن عشق را این گونه بیان می دارند؛ ژنوم انسان که متشکل از صد هزار ژن است، همه ی این ژن ها در تکامل فیزیولوژیکی و اناتومی انسان لازم نیست، انسان به صورت ژنتیکی طوری برنامه ریزی شده است که علاوه بر بقا و ادامه ی حیات، چهار نیاز روانشناختی خود (عشق، قدرت، آزادی و تفریح) را ارضا کنند، و ارضای نیاز به عشق ورزیدن فطری است. حیوانات رده بالا نیز در بعضی نیازها شبیه انسان هستند، مثلا سگ ها هم می توانند عاشق شوند و حسادت کنند ولی عشق شان پیچیدگی، شدت و تنوع عشق انسان را ندارد، ژن های انسان بر خلاف ژن های حیوانات رده بالا، مارا از محدوده ی بقا و زنده ماندن فراتر می برند. نیاز ما به عشق و تعلق خاطر نه تنها مارا به سوی دلسوزی حتی برای بیگانه ها بلکه به سوی برقراری روابط رضایت بخش با آدم های خاص مثل همسر، اعضای خانواده و دوستان می کشاند.
از دیدگاه اریک فروم؛ عشق عبارت است از رغبت جدی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم.عشق نیروی فعال بشری است که موانع بین انسان ها را می شکند و آنها را به  هم پیوند می دهد و باعث چیرگی انسان بر احساس انزوا و جدایی می گردد و درعین حال به او امکان می دهد که هم خودش و هم سازه ی شخصیتی اش را حفظ کند، عاشق و معشوق یکی می شوند اما در عین حال از هم جدا می مانند.
اشتیاق به پیوند و درهم آمیختگی بین افراد، نیرومندترین تلاش در انسان است. این اساسی ترین شور و هیجان انسانی است؛ نیرویی است که نوع بشر را باهم در قبیله، خانواده و جامعه حفظ می کند، شکست در آن منجر به دیوانگی و نابودی می شود. از دید فروم، عشق چهار صفت اساسی دارد، دلسوزی- احساس مسوولیت  احترام و شناخت. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند (سرزندگی و نشاط هردوطرف) فروم عشق را هنر می داند که فقط با تمرین بدست می آید، تمرین انضباط، تمرکز و بردباری، اما فقط و فقط علاقه ی شدید است که می تواند انسان را به این هنر مسلط کند.
مفهوم عشق: اگر ما دستیابی به وحدت دوفرد را عشق بخوانیم به مشکل جدی دچار می شویم زیرا وحدت و در هم آمیختگی را می توان به شیوه های متفاوتی بدست آورد (آیا همه ی این شیوه های وحدت متفاوت عشق خوانده شود؟)
این مهم است که ما مشخص کنیم آیا عشق را پاسخ سنجیده به مساله ی وجودی می شناسیم یا از اشکال خام عشق صحبت می کنیم؟، که این اشکال خام وحدت همزیست (symbiotic union) خوانده می شود. نمونه ی زیست شناسانه ی وحدت همزیست رابطه ی جنین با مادر باردار است که جنین ضروریات خودرا از مادر می گیرد و مادر نیز هویت جدید و مؤانست کسب می کند، آنها دوتن ولی یکی هستند.
شکل منفعل وحدت همزیست نوعی تسلیم یا به اصطلاح روانشناسی خود آزاری است، فرد خود آزار برای گریز از احساس انزوا خودرا بخشی از فردی می یابد که اورا هدایت، راهنمایی و حفاظت می کند، فرد فکر می کند او همه چیز است و من جز آن قدری که از او هستم، هیچم. من بخشی از بزرگی و جلال و قدرت و یقین اویم، شخص خودآزار به تنهایی هیچ کاری نمی تواند زیرا او اصلا تنها نیست یا بهتر است بگوییم مستقل نیست، از یکپارچگی برخوردار نیست و هنوز کاملا آزاد نشده است، این موضوع شبیه موضوع پرستش بت در متون دینی است و میکانیزم اصلی رابطه ی عشق خود آزار نیز بت پرستی است. این حالتی است که فرد یکپارچگی اش را رها می کند و از خود ابزاری در اختیار موجودیت خارج از خودش می سازد، در این حالت ممکن است تسلیم خود آزارانه به سرنوشت، بیماری، مواد مخدر و... وجود داشته باشد. عشق خود آزار ممکن است با اشتیاق جسمی و جنسی در آمیزد، در این حالت رابطه معرف تسلیمی است.
شکل فعال وحدت همزیست، سلطه یا دیگر آزاری است: شخص دیگر آزار برای اینکه از حس اسارت و تنهایی اش بگریزد، می خواهد شخص دیگر را همچون تکه ای از خودش در آورد. او از طریق یکی ساختن شخص دیگر با خود تا اندازه ی که دیگری اورا بپرستد، خویشتن را بزرگ جلوه می دهد  و اعتبار می بخشد. شخص دیگر آزار به همان میزانی وابسته به شخص پیرو است که شخص پیرو وابسته به اوست. هیچکدام بدون دیگری نمی توانند زندگی کنند، تفاوت در این است که شخص دیگر آزار فرمان می دهد، استثمار می کند و تحقیر می کند و شخص خود آزار فرمان می برد، استثمار و تحقیر می شود.
 بر عکس وحدت همزیست ما عشق بالیده داریم که عبارت است از وحدت در شرایط محافظت از یکپارچگی فرد- یعنی محافظت از فردیت فرد. عشق در این مفهوم قدرت فعال انسان است که با این قدرت موانعی که او را از همنوعش جدا می کند از میان بر می دارد و اورا با دیگری متحد می سازد، عشق به انسان کمک می کند که بر حس جدایی و انزوا غلبه کند همچنان که به او فرصت می دهد خودش باشد و یکپارچگی اش را حفظ کند. در عشق این تناقض روی می دهد که؛ دو هستی یگانه می شود و در عین حال دو هستی باقی می ماند. عشق یک علاقه ی منفعل نیست، بلکه یک فعالیت است، یک محبوبیت دیریاب است و نه دلباختگی سریع. در عام ترین صورت خصلت فعال عشق را می توان اینگونه توصیف کردعشق بیش از هرچیز دادن است نه گرفتن. حالا این جا سوال است، 
فرد چه چیزی می تواند به دیگری  بدهد؟
فرد از خودش می دهد، از زندگی اش، و این لزوماً به معنای فداکردن زندگی خود به خاطر دیگری نیست. فرد از آنچه در او زنده است می دهد، او به دیگری از شادمانی اش، نشاط اش، علاقه اش، ادراکش، اندوهش و همه ی تجلیاتی که در او زنده هست می دهد. او در بخشش زندگی اش دیگری را غنا می بخشد، او برای گرفتن نمی دهد، بلکه دهش فی نفسه شادی ممتاز و بدیعی است و این دهش از دیگری هم یک بخشنده می سازد و بنابر این هردو در شادی آنچه به زندگی آورده اند سهیم می شوند. عشق قدرتی است که عشق را تولید می کند، در عشق دادن به معنای گرفتن است. اما نباید اشتباه شود؛ عشق به مفهوم کامل از خود گذشتگی نیست، اگرچه جمله ی "خودخواه نباش" را می گویند فقط به خودخواه و بی ملاحظه نبودن و دغدغه ی دیگران را داشتن اشاره  می کند، اما در حقیقت خود پسند نبودن دارای بار معنایی و دلالت بر انجام ندادن آنچه فرد آرزویش را دارد می باشد، و اینکه فردی از خواست هایش به خاطر آنانی که در قدرت اند دست بکشد. عشق به دیگران و دلبستگی به خود از هم مجزا نیستند، اگر دوست داشتن همسایه ام به عنوان یک موجود انسانی فضیلت است، دوست داشتن خودم نیز باید فضیلت باشد ورنه رذیلت است، زیرا من هم انسانم، هیچ مفهومی در انسان وجود ندارد که خودم شامل آن نباشم. اما مهر به خود با خود پسندی فرق می کند، مهر به خود و خود پسندی یکسان نیستند همانگونه که مفهوم "مهر به دیگران" در الهیات، فلسفه و اندیشه ی عوام نباید به مفهوم تسلیم شدن به دیگران و درونی سازی قدرت باشد.
دوست داشتن دیگران و دوست داشتن خودمان بدیل هم نیستند، برعکس گرایش به دوست داشتن خود در همه کسانی یافت می شود که قادر اند دیگران را دوست داشته باشند، در اصل عشق تا آنجا غیر قابل تقسیم است که ارتباط بین موضوع ها وخود شخص مهم تلقی شود. و اما دوست داشتن چیست؟
دوست داشتن همانا بیان قدرت یک فرد برای عشق ورزیدن است، و دوست داشتن دیگری تحقق و تمرکز این قدرت در مورد آن فرد است. از نظر فروم، این باور که فقط یک شخص در جهان وجود دارد که فرد می تواند عاشق او شود و بزرگ ترین خوشبختی زندگی اش یافتن همان شخص است درست نیست. و این حقیقت ندارد که هرگاه آن شخص پیدا شود و فرد به او عشق بورزد باعث ترک عشق نسبت به دیگران می شود، پس به همین دلیل عشقی که فقط به یک شخص خاص بتواند بروز پیدا کند عشق نیست بلکه یک وحدت همزیست(symbiotic union) است- عشق به یک انسان فی نفسه دلالت بر عشق به انسان به طور کلی دارد.

عشق چگونه پدید می آید؟
  از دید هاتفیلد، دلبستگی در دوران طفولیت اساس و ریشه ی عشق را تشکیل می دهد، بنابراین هر چیزی که در کودکی بر ما گذشته است مانند احساس وابستگی و یا احساس ناتوانی و تمام عناصری که ترس از کمبود و جدایی را در ما بارور سازد احتمالا تمایل شهوت آلود برای یکجا شدن با دیگری را در ما قوت می بخشد. اما استرنبرگ به عشق به عنوان قصه می بیند از دید او فر
د تمایل به عاشق شدن فردی دارد که قصه اش با او یکسان بوده ولی نقش فرد مورد نظر در قصه 
تکمیل کننده نقش خود اوست، زمانی رابطه ی فرد و عشق آن دچار تزلزل می گردد که بر حسب اتفاق فرد عاشق کسی گردد که با او قصه ی کاملا متفاوتی دارد و برعکس زمانی روابط سطح رضایت مندی بالا دارد که قصه دو طرف شباهت هایی زیادی باهم داشته باشند. عشق خود یک قصه است و کارکرد قصه همچون خود عشق اساسا در سطح شهودی و تجربی است، عشق پیش از آنکه تحلیلی باشد، ترکیبی است، و درست به همان مفهومی ترکیبی است که ما داستان را در خلال تجربه مان ترکیب می کنیم و می سازیم، داستان از قواعد شهودی و تجربی پیروی می کند نه از قواعد منطقی و عقلایی (قصه عشق-رابرت استرنبرگ). 
آسیب شناسی شکست های عشقی به این نکته اشاره دارد که؛ اغلب مشکل رابطه ی عاشقانه همان چیزی نیست که مردم به واقع می اندیشند، بلکه مشکل در پیش فرض های این اندیشیدن هاست، یعنی محتوای قصه هایی که مردم وارد روابط خود می کنند. کانت می گوید؛ ما هرگز قادر به شناخت ماهیت غایی اشیا نیستیم، آنچه می توانیم بشناسیم ادراک ما از اشیاست، و هرچه دامنه ی تجربه های مان افزایش یابد، این دریافت ها نیز بیش از پیش پیچیده و غنی می شوند، طبق دیدگاه گلاسر، زمانی که در رابطه خیال مالکیت و قدرت وارد می شود عشق تحت تاثیر قرار می گیرد و رابطه ها به سردی می گراید.