Psychology for change

Psychology for change

وبلاگ تخصصی روانشناسی با تمرکز بر سلامت روان و اختلالات کلینیکی
Psychology for change

Psychology for change

وبلاگ تخصصی روانشناسی با تمرکز بر سلامت روان و اختلالات کلینیکی

نگاهی به ماهیت و مفهوم عشق در متون روانشناسی علمی

گویند (عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود             لذتش تا به ابد کنج دلت خواهد ماند)، این شعر شاید کوچک ترین دلیلی است بر این موضوع که بیشترین استفاده از مفهوم عشق در متون زبان فارسی عمدتا در آثار بزرگان آن همچون مولانای بلخی، خیام نیشابوری، بیدل دهلوی و... با بسامد زیادی صورت گرفته است که عرفا، ادیبان و روحانیان از آن تبیینات خاص خودشان را دارند، در این میان تبیین روانشناختی عشق در بسترهای گوناگونی صورت گرفته است، گاهی در شکل هیجان، گاهی در گونه ی یک واکنش فیزیولوژیک و گاهی هم در بعد شناختی - ذهنی، می خواهم از معنا پردازی واژگانی عشق شروع کنم تا بدانیم در قالب فرهنگی - زبانی ما عشق به چه مفهومی است و سپس به تبیین روانشناختی خواهیم پرداخت. 

عشق کلمه ی عربی است و به معنای افراط در حب از روی عفاف و یا فسق است، همچنین به معنای شگفت دوست به حسن محبوب یا در گذشتن از حد دوستی است و می گویند از واژه عربی "عشقه" گرفته شده است که نباتی است همچون پیچک چون بر درختی بپیچد و آنرا خشک کند،  پس عشق در هر دلی که جاری شود صاحبش را خشک و زرد کند (واژه نامه دهخدا).

آنچه روانشناسان در مورد عشق توافق دیدگاه دارند این نکته است که عشق یکی از هیجانات و شیفته ترین نوع آن است که مانند دیگر هیجانات بعد ژنتیکی، نورولوژیکی، فیزیولوژیکی، جسمی و اجتماعی دارد. روانشناسانی مانند گلاسر و اریک فروم توجیه ژنتیکی بودن عشق را این گونه بیان می دارند؛ ژنوم انسان که متشکل از صد هزار ژن است، همه ی این ژن ها در تکامل فیزیولوژیکی و اناتومی انسان لازم نیست، انسان به صورت ژنتیکی طوری برنامه ریزی شده است که علاوه بر بقا و ادامه ی حیات، چهار نیاز روانشناختی خود (عشق، قدرت، آزادی و تفریح) را ارضا کنند، و ارضای نیاز به عشق ورزیدن فطری است. حیوانات رده بالا نیز در بعضی نیازها شبیه انسان هستند، مثلا سگ ها هم می توانند عاشق شوند و حسادت کنند ولی عشق شان پیچیدگی، شدت و تنوع عشق انسان را ندارد، ژن های انسان بر خلاف ژن های حیوانات رده بالا، مارا از محدوده ی بقا و زنده ماندن فراتر می برند. نیاز ما به عشق و تعلق خاطر نه تنها مارا به سوی دلسوزی حتی برای بیگانه ها بلکه به سوی برقراری روابط رضایت بخش با آدم های خاص مثل همسر، اعضای خانواده و دوستان می کشاند.
از دیدگاه اریک فروم؛ عشق عبارت است از رغبت جدی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم.عشق نیروی فعال بشری است که موانع بین انسان ها را می شکند و آنها را به  هم پیوند می دهد و باعث چیرگی انسان بر احساس انزوا و جدایی می گردد و درعین حال به او امکان می دهد که هم خودش و هم سازه ی شخصیتی اش را حفظ کند، عاشق و معشوق یکی می شوند اما در عین حال از هم جدا می مانند.
اشتیاق به پیوند و درهم آمیختگی بین افراد، نیرومندترین تلاش در انسان است. این اساسی ترین شور و هیجان انسانی است؛ نیرویی است که نوع بشر را باهم در قبیله، خانواده و جامعه حفظ می کند، شکست در آن منجر به دیوانگی و نابودی می شود. از دید فروم، عشق چهار صفت اساسی دارد، دلسوزی- احساس مسوولیت  احترام و شناخت. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند (سرزندگی و نشاط هردوطرف) فروم عشق را هنر می داند که فقط با تمرین بدست می آید، تمرین انضباط، تمرکز و بردباری، اما فقط و فقط علاقه ی شدید است که می تواند انسان را به این هنر مسلط کند.
مفهوم عشق: اگر ما دستیابی به وحدت دوفرد را عشق بخوانیم به مشکل جدی دچار می شویم زیرا وحدت و در هم آمیختگی را می توان به شیوه های متفاوتی بدست آورد (آیا همه ی این شیوه های وحدت متفاوت عشق خوانده شود؟)
این مهم است که ما مشخص کنیم آیا عشق را پاسخ سنجیده به مساله ی وجودی می شناسیم یا از اشکال خام عشق صحبت می کنیم؟، که این اشکال خام وحدت همزیست (symbiotic union) خوانده می شود. نمونه ی زیست شناسانه ی وحدت همزیست رابطه ی جنین با مادر باردار است که جنین ضروریات خودرا از مادر می گیرد و مادر نیز هویت جدید و مؤانست کسب می کند، آنها دوتن ولی یکی هستند.
شکل منفعل وحدت همزیست نوعی تسلیم یا به اصطلاح روانشناسی خود آزاری است، فرد خود آزار برای گریز از احساس انزوا خودرا بخشی از فردی می یابد که اورا هدایت، راهنمایی و حفاظت می کند، فرد فکر می کند او همه چیز است و من جز آن قدری که از او هستم، هیچم. من بخشی از بزرگی و جلال و قدرت و یقین اویم، شخص خودآزار به تنهایی هیچ کاری نمی تواند زیرا او اصلا تنها نیست یا بهتر است بگوییم مستقل نیست، از یکپارچگی برخوردار نیست و هنوز کاملا آزاد نشده است، این موضوع شبیه موضوع پرستش بت در متون دینی است و میکانیزم اصلی رابطه ی عشق خود آزار نیز بت پرستی است. این حالتی است که فرد یکپارچگی اش را رها می کند و از خود ابزاری در اختیار موجودیت خارج از خودش می سازد، در این حالت ممکن است تسلیم خود آزارانه به سرنوشت، بیماری، مواد مخدر و... وجود داشته باشد. عشق خود آزار ممکن است با اشتیاق جسمی و جنسی در آمیزد، در این حالت رابطه معرف تسلیمی است.
شکل فعال وحدت همزیست، سلطه یا دیگر آزاری است: شخص دیگر آزار برای اینکه از حس اسارت و تنهایی اش بگریزد، می خواهد شخص دیگر را همچون تکه ای از خودش در آورد. او از طریق یکی ساختن شخص دیگر با خود تا اندازه ی که دیگری اورا بپرستد، خویشتن را بزرگ جلوه می دهد  و اعتبار می بخشد. شخص دیگر آزار به همان میزانی وابسته به شخص پیرو است که شخص پیرو وابسته به اوست. هیچکدام بدون دیگری نمی توانند زندگی کنند، تفاوت در این است که شخص دیگر آزار فرمان می دهد، استثمار می کند و تحقیر می کند و شخص خود آزار فرمان می برد، استثمار و تحقیر می شود.
 بر عکس وحدت همزیست ما عشق بالیده داریم که عبارت است از وحدت در شرایط محافظت از یکپارچگی فرد- یعنی محافظت از فردیت فرد. عشق در این مفهوم قدرت فعال انسان است که با این قدرت موانعی که او را از همنوعش جدا می کند از میان بر می دارد و اورا با دیگری متحد می سازد، عشق به انسان کمک می کند که بر حس جدایی و انزوا غلبه کند همچنان که به او فرصت می دهد خودش باشد و یکپارچگی اش را حفظ کند. در عشق این تناقض روی می دهد که؛ دو هستی یگانه می شود و در عین حال دو هستی باقی می ماند. عشق یک علاقه ی منفعل نیست، بلکه یک فعالیت است، یک محبوبیت دیریاب است و نه دلباختگی سریع. در عام ترین صورت خصلت فعال عشق را می توان اینگونه توصیف کردعشق بیش از هرچیز دادن است نه گرفتن. حالا این جا سوال است، 
فرد چه چیزی می تواند به دیگری  بدهد؟
فرد از خودش می دهد، از زندگی اش، و این لزوماً به معنای فداکردن زندگی خود به خاطر دیگری نیست. فرد از آنچه در او زنده است می دهد، او به دیگری از شادمانی اش، نشاط اش، علاقه اش، ادراکش، اندوهش و همه ی تجلیاتی که در او زنده هست می دهد. او در بخشش زندگی اش دیگری را غنا می بخشد، او برای گرفتن نمی دهد، بلکه دهش فی نفسه شادی ممتاز و بدیعی است و این دهش از دیگری هم یک بخشنده می سازد و بنابر این هردو در شادی آنچه به زندگی آورده اند سهیم می شوند. عشق قدرتی است که عشق را تولید می کند، در عشق دادن به معنای گرفتن است. اما نباید اشتباه شود؛ عشق به مفهوم کامل از خود گذشتگی نیست، اگرچه جمله ی "خودخواه نباش" را می گویند فقط به خودخواه و بی ملاحظه نبودن و دغدغه ی دیگران را داشتن اشاره  می کند، اما در حقیقت خود پسند نبودن دارای بار معنایی و دلالت بر انجام ندادن آنچه فرد آرزویش را دارد می باشد، و اینکه فردی از خواست هایش به خاطر آنانی که در قدرت اند دست بکشد. عشق به دیگران و دلبستگی به خود از هم مجزا نیستند، اگر دوست داشتن همسایه ام به عنوان یک موجود انسانی فضیلت است، دوست داشتن خودم نیز باید فضیلت باشد ورنه رذیلت است، زیرا من هم انسانم، هیچ مفهومی در انسان وجود ندارد که خودم شامل آن نباشم. اما مهر به خود با خود پسندی فرق می کند، مهر به خود و خود پسندی یکسان نیستند همانگونه که مفهوم "مهر به دیگران" در الهیات، فلسفه و اندیشه ی عوام نباید به مفهوم تسلیم شدن به دیگران و درونی سازی قدرت باشد.
دوست داشتن دیگران و دوست داشتن خودمان بدیل هم نیستند، برعکس گرایش به دوست داشتن خود در همه کسانی یافت می شود که قادر اند دیگران را دوست داشته باشند، در اصل عشق تا آنجا غیر قابل تقسیم است که ارتباط بین موضوع ها وخود شخص مهم تلقی شود. و اما دوست داشتن چیست؟
دوست داشتن همانا بیان قدرت یک فرد برای عشق ورزیدن است، و دوست داشتن دیگری تحقق و تمرکز این قدرت در مورد آن فرد است. از نظر فروم، این باور که فقط یک شخص در جهان وجود دارد که فرد می تواند عاشق او شود و بزرگ ترین خوشبختی زندگی اش یافتن همان شخص است درست نیست. و این حقیقت ندارد که هرگاه آن شخص پیدا شود و فرد به او عشق بورزد باعث ترک عشق نسبت به دیگران می شود، پس به همین دلیل عشقی که فقط به یک شخص خاص بتواند بروز پیدا کند عشق نیست بلکه یک وحدت همزیست(symbiotic union) است- عشق به یک انسان فی نفسه دلالت بر عشق به انسان به طور کلی دارد.

عشق چگونه پدید می آید؟
  از دید هاتفیلد، دلبستگی در دوران طفولیت اساس و ریشه ی عشق را تشکیل می دهد، بنابراین هر چیزی که در کودکی بر ما گذشته است مانند احساس وابستگی و یا احساس ناتوانی و تمام عناصری که ترس از کمبود و جدایی را در ما بارور سازد احتمالا تمایل شهوت آلود برای یکجا شدن با دیگری را در ما قوت می بخشد. اما استرنبرگ به عشق به عنوان قصه می بیند از دید او فر
د تمایل به عاشق شدن فردی دارد که قصه اش با او یکسان بوده ولی نقش فرد مورد نظر در قصه 
تکمیل کننده نقش خود اوست، زمانی رابطه ی فرد و عشق آن دچار تزلزل می گردد که بر حسب اتفاق فرد عاشق کسی گردد که با او قصه ی کاملا متفاوتی دارد و برعکس زمانی روابط سطح رضایت مندی بالا دارد که قصه دو طرف شباهت هایی زیادی باهم داشته باشند. عشق خود یک قصه است و کارکرد قصه همچون خود عشق اساسا در سطح شهودی و تجربی است، عشق پیش از آنکه تحلیلی باشد، ترکیبی است، و درست به همان مفهومی ترکیبی است که ما داستان را در خلال تجربه مان ترکیب می کنیم و می سازیم، داستان از قواعد شهودی و تجربی پیروی می کند نه از قواعد منطقی و عقلایی (قصه عشق-رابرت استرنبرگ). 
آسیب شناسی شکست های عشقی به این نکته اشاره دارد که؛ اغلب مشکل رابطه ی عاشقانه همان چیزی نیست که مردم به واقع می اندیشند، بلکه مشکل در پیش فرض های این اندیشیدن هاست، یعنی محتوای قصه هایی که مردم وارد روابط خود می کنند. کانت می گوید؛ ما هرگز قادر به شناخت ماهیت غایی اشیا نیستیم، آنچه می توانیم بشناسیم ادراک ما از اشیاست، و هرچه دامنه ی تجربه های مان افزایش یابد، این دریافت ها نیز بیش از پیش پیچیده و غنی می شوند، طبق دیدگاه گلاسر، زمانی که در رابطه خیال مالکیت و قدرت وارد می شود عشق تحت تاثیر قرار می گیرد و رابطه ها به سردی می گراید.

علت پایین بودن هوش (کلامی و عملی) در کودکان و راه های رشد آن

بر اساس داده های علم روانسنجی - آزمون های هوشی، هوش عملی متاثر از هوش بیولوژیک و تعامل کودک با والدین آنهاست به هر اندازه والدین با کودکان بیشتر تعامل کنند (بیشتر حرف بزنند، بیشتر همدیگر را لمس کنند و هیجانات بیشتری نسبت به همدیگر نشان بدهند) شاخص های هوش کلامی آنها در آزمون های هوشی که همبستگی زیادی با موقعیت های عملی زنده گی مانند شغل و تحصیل دارند بالاتر خواهند بود، مثلا آنها دارای ادراک شنیداری بالا، توانایی انتظار بالا، انگیزه ی پیشرفت، زمینه ی فرهنگی بالا، گستره ی اطلاعات عمومی، خزانه ی لغات و درک و فهم بیشتری خواهند بود. و هوش عملی که ارتباط تنگاتنگی با تعامل والدین و چالش بر انگیز ساختن محیط توسط آنها برای کودک دارد، شاخصهایی مانند سازماندهی ادراکی، توانایی کار تحت استرس بالا، حل مساله ی فوری، هماهنگی دیداری- حرکتی بالا را در کودک رشد می دهد. دو آسیب مهم در زمینه ی رشد کودکان تلویزیون (یا هر وسیله ی که کودک را مصروف نگهدارد تا فقط ببیند و عمل نکند) و عدم تعامل کافی والدین با کودکان است، تلویزیون بر علاوه ی این که پیامد های چون تنبلی، اضافه وزن، پرخاشگری و الگوگیری رفتارهای فاقد برنامه ریزی رشدی برای کودک دارد، کودک را در فقر محرک های بر انگیزاننده قرار داده و فرصت استفاده از زبان و ذهن آنهارا به صورت فعالانه کاهش می دهد، از طرف دیگر اکثر اوقات کودکان دارای هوش بیولوژیک نسبتا بالایی است اما عملکرد آنها در آزمون های هوشی پایین تر از توانمندی شان است و این می تواند مبین  انجام ندادن وظیفه ی والدین در قبال رشد ذهنی کودک باشد.

یکی از پیش نیاز های مهم رشد ذهنی، پرورش کودکان در محیط تحریک کننده ی هوش است. شیرخواران از همان لحظه ی تولد رفته رفته با جهان خود آشنا می شوند. اگر اشیای گوناگونی برای دیدن، لمس کردن یا چشیدن، صداهای مختلفی برای شنیدن، و بو های مختلفی برای بوییدن  در اختیار داشته باشند، بسیار بیش از مواقعی که مواجهه ی محدود با محرک ها دارند می آموزند. تحریک حسی در حینی که کودک برای گرفتن اشیا دستش را دراز می کند یا نخستین گام های خودرا بر می دارد، یادگیری و هماهنگی حرکتی را تقویت می کند. تحریک شنیداری خصوصا مواجهه با واژه ها، نیز رشد زبان و گفتار را تقویت می کند.

ولی آنچه کودکان می آموزند و میزان آن، نه فقط به مقدار تحریک بلکه به سنخ، تنوع، شدت، نظم، مدت و زمان بندی آن نیز منوط است. کودکانی که مواد مناسب منظما در اختیار شان قرار می گیرد، بیش از کودکانی که مواجهه ی محدودتری دارند از فعالیت های بازی گونه ی خود در طول زمان می آموزند. کودکانی که به کاوش در محیط پیرامون شان ترغیب می شوند از کودکانی که فرصت چندانی برای حرکت به آنها داده نمی شود سریعتر می آموزند. کودکانی که والدین شان به آنها آموزش می دهند و با آنها گفت و گو و بازی می کنند بیش از کودکانی که برای مدت طولانی بدون تماس اجتماعی به حال خود رها می شوند، یاد می گیرند. والدینی که فرزندان شان را با خود بیرون می برند، بسیار بیشتر از والدینی که به آنها اجازه نمی دهند هیچگاه از حیاط منزل خارج شوند، آگاهی و درک آنهارا افزایش می دهند.

حد اکثر رشد ذهنی هنگامی صورت می پذیرد که کودکان از زمان شیر خواری سالی پس از سال دیگر تحریک ذهنی کافی دریافت کنند. هیچ تجربه یا رویداد یا سال واحدی به اندازه ی آنچه در طول سالهای رشد رخ می دهد، اهمیت ندارد. رشد ذهنی ممکن است وقتی با محیط بارور، نظیر آنچه معلمی برتر می تواند برای کودک فراهم کند، رو به رو می شود تسریع شود، اما وقتی کودک برای مدتی در محرومیت اقتصادی و یا هوشی قرار می گیرد این رشد ممکن است متوقف یا حتا معکوس گردد.

تردیدی نیست که مواجهه کردن کودکان با تحریک بیش از حد یاتجارب نا متناسب با سطح سنی آنان کاملا محتمل است. برخی از والدین سخت می کوشند با ارتباط چهره به چهره توجه فرزند شیرخوار خودرا جلب کنند؛ این کار آنها به اضافه بار اطلاعاتی منجر و سبب می شود که کودک از نگاه آنها پرهیز کرده و روی بگرداند. کودکان تنها مقدار معینی از تحریک را تحمل می کنند واگر تحریک بیش از آن باشد فراری می شوند و پاسخ نمی دهند. این اصل در کلاس درس نیز صدق می کند. معلمانی که می کوشند دانش آموزان را طی مدت زمان بسیار کوتاه در معرض مطالب دانستنی بسیار قرار دهند  سبب بی علاقگی آنان به یادگیری بیشتر می شوند. حد اکثر یادگیری هنگامی صورت می گیرد که معلمان و والدین سرنخ لازم را از کودکان بگیرند و آنهارا در هر مقطع زمانی فقط با آن مقدار اطلاعاتی که به جذب آن قادر اند و نه بیشتر مواجه سازند.

ابعاد دو گانه ی شخصیت

اشراف در مورد وجود، لازمه ی یک تمامیت وجودی و تثبیت هویت فردی انسان است، به گونه ای که ما بتوانیم ابعاد نا مکشوف شخصیت خود را کشف کرده و تبارز بدهیم در غیر آن صورت این ابعاد ناشناخته در ما ایجاد اضطراب خواهدکرد، یکی از این امکانات شخصیتی، اصل دو جنسی بودن انسان است، مفهومی که در نظریه یونگ تحت عنوان "آنیما و آنیموس" مطرح شده است، از لحاظ جنسیتی زن و مرد دو موجودی است که شباهت ها و تفاوت هایی باهم دارند، شباهت ها همان انسان بودن شان است، که این بزرگترین شباهت نوعی است، اما تفاوت های شان زن ومرد بودن شان است که این را هم تفاوت قابل ملاحظه ای ویژگیایی می شود گفت. برخی از ویژگی های زنان در مردان وجود دارند و برخی از ویژگی های مردان در زنان، هر زنی یک تعداد ویژگی های مردانه دارد و هر مردی یک مقدار ویژگی های زنانه دارد و این مشابهت ها نتیجه ی تجربه ی تاریخی است (نوعی کهن الگو است).

این شباهت ها باعث شده است تا ما ویژگی های جنس دیگر را در خود مان ببینیم و اورا بهتر درک کنیم، اگر این شباهت ها نبود ما هیچ ادراکی از جنس مخالف خود نداشتیم، معدود مشکلاتی که در زنان و مردان به وجود می آیند ناشی از مقدار تفاوت هایی است که آنها با هم دارند.

طی سالهای زیادی در جوامع کم آگاه این اکتشاف مورد غفلت قرار گرفته و حتا مذموم بوده است، آنجا مرد، فقط مرد بوده و  جبنه ی مردانگی او متبارز و مقبول قرار گرفته است و زن هم فقط زن بوده است که فقط زنانگی را باید به نمایش می گذاشته است، که این کلیشه انگاری منشا تعداد زیادی از اختلافات نقش و روابط را رقم می زده و تعدادی از افراد هر دو جنس را محکوم به انکار و سرکوب یک بخش از وجود شان کرده است، پسری که در خانه با عروسک بازی می کرده است، به شدت تنبیه شده و به او توپ هدیه داده شده است، و دختری که می خواسته بایسکل سوار شود دعوا شده و تار و سوزن خیاطی برایش در نظر گرفته شده است، این سرمایه های فکری راکد است که مارا به چنین اندیشه های قالبی و رفتارهای متعصبانه جنسیتی آغشته ساخته است، نتیجه اینکه هر کسی می خواهد به هر طریقی از یک جنبه ی جنس مخالف خود آگاهی پیدا کند زیرا این آگاهی یافتن به مفهوم آگاهی از بخش وجود خود او قلمداد می شود که تا اکنون تاریک مانده و منشاء مشکلات رفتاری و نگرشی در او گردیده است. البته این الگوی بد آیند سر چشمه ی رفتار های کنجکاوانه ی نا سالم هم شده است، که می توان به عنوان نمونه؛ آزار و اذیت های اختصاص یافته به جنس مخالف را در این مجموعه بیان کرد، زیرا افراد کنجکاو اند بدانند، عکس العمل طرف مقابل چگونه خواهد بود و اصلا هم مهم نیست که پیامد رفتار خوشایند یا نا خوشایند باشد چون در هر صورت او به هدف رسیده است ارضای حس کنجکاوی در مورد جنبه ی از وجود خود.

این روزها شگردهای شبکه های اجتماعی به ویژه فیسبوک این امکان را فراهم آورده است که مردان و زنان بتوانند از پشت پرده ی مجازی - که لزوما تعهدات و پاسخگویی کمتری را به دنبال دارد- به کاوش این جنبه از ویژگی های شخصیتی خود بپردازند و تلاش کنند بیابند که در صورت تجربه کردن آن چه پیامد و واکنش های درونی (احساس لذت، ترس، نفرت یا شعف) و واکنش های بیرونی (مسخره شدن، تمجید شدن، یا پذیرفته شدن) را روبرو خواهند شد و بدون شک این گزارش واکنشی، در تصمامیم و ساخت دهی روابط بعدی  آنها در دنیای واقعی تاثیر گذار خواهدبود، به عنوان نمونه اکنون این امکان مجازی وجود دارد که مردان و زنان بدانند اگر آنها در نقش مقابل زن/ مرد می بودند چگونه تظاهر پیدا می کردند، یا فرزند آینده شان چه شباهت هایی با آنها خواهند داشت، یا با چه زنی/ مردی ازدواج خواهند کرد، اگر ریش داشته باشند چگونه به نظر می رسند و.... بدون شک این مکاشفه یکی از نیازهای فطری انسان و نمونه ی از مرحله ی یک الگوی رشد عمومی است که برای هر فردی سالمی لذت بخش خواهد بود و نباید مورد غفلت قرار بگیرد اما چرا این دریافت در زمان و جایگاه خودش نباید صورت بگیرد؟، آنگاهی که کودکان می خواهند این هارا تجربه کنند، داستان بگویند یا به شکل بازی تبارز بدهند؟ بالقطع اگر این اشراف در زمان خود اتفاق بیفتد جلوی بسیاری از نیازهای روان رنجورانه و رفتارهای سادیستی گرفته خواهد شد و افراد نیز با جنبه های شخصیت خویش به سازش خواهند رسید. بر مبنای تعدادی از نظریه های شخصیتی؛ بین بخش های مختلف شخصیت همیشه تعارض وجود دارد و این تعارض ناشی از وجود نیروهای دوگانه مانعت الجمع و هم تراز است. یکی از این تعارضات بین ویژگی های زنانگی و مردانگی در جنس مردان است و برعکس بین ویژگی های مردانگی و زنانگی در جنس زنان، که افراد همواره در پی حل آن است، اما آنچه که مارا به هشیاری بر می گرداند همان تعادل یافتگی است، اگر تعادل یافتگی به نتیجه برسد فردیت شکل می گیرد و فردیت الگوی کمال است.

پی نوشت: به کودکان اجازه بدهید آزادانه رفتار کنند. هیچ لازم نیست ما نقش جنسیتی و رفتارها را به آنها بیاموزانیم، این نقش ها قبلا به او انتقال یافته و او خواهی نخواهی آنهارا خواهد یافت، مداخله ی دیگران صرف آنها در گمگشتگی هویتی قرار می دهد و این نتیجتا به بیزاری از خود و یک شخصیت سازش نیافته خواهد انجامید.

-  در مورد بزرگسالان هم چنین است، اجازه بدهید افراد همانطوری که می خواهند رفتار کنند، صحبت کنند و تظاهرات رفتاری-عاطفی داشته باشند (به هیچ وجه کسی مستحق مسخره شدن نیست فقط به این خاطر که به یکی از اکتشافات نیمرخ شخصیت خود رسیده است)، این یکی از نیازهای سازش یافتگی است بگذاریم خود ما و دیگران راحت زندگی کنیم اینطوری بهتر همدیگر را می فهمیم.